دانلود رمان مرغ اسیر | اندروید apk ، آیفون pdf ، epub و موبایل

ساخت وبلاگ

امکانات وب

دانلود رمان مرغ اسیر | اندروید apk ، آیفون pdf ، epub و موبایل, دانلود رمان مرغ اسیر با لینک مستقیم, دانلود رمان عاشقانه pdf, دانلود رمان ایرانی

دانلود رمان مرغ اسیر | اندروید apk ، آیفون pdf ، epub و موبایل

نام رمان: مرغ اسیر

 زبان: فارسی

 ژانر رمان: عاشقانه و اجتماعی

تعداد صفحات: 516

 نوع فایل: pdf

 حجم کتاب رمان عاشقانه: 10.4 مگابایت

 نویسنده: محدثه رجبی

 توضیحات:

در مورد دختر دانشجوی زیبا و شاداب هست که در تردید بین دو عشق جوشان قرار گرفته و.رمان مرغ اسیر رو از لاولی بوی دانلود و استفاده کنید...

قسمتی از متن رمان:

با آهنگ پری و ماری وسط اتاق قر میدادم و سعی داشتم ادای یکی از دوستای تپلم رو دربیارم…
-من دلم پری رو میخواد پری منو نمیخواد… زن خوبه خوشگل باشه سفید و کمی چاااق… بچه ها
میخندیدن.. منم میخندیدم…
همه با صدای بلند..
همه چی خوب بود.. رویا دوستم آهنگو عوض کرد و بچه ها رو بلند کرد تا اونام یه تکونی به
خودشون بدن.. پردیس به زور نشوندم روی مبل و گفت : هستی دو دقیقه بشین سر جات.. چقد
قر میدی.. و بعد سریع آهنگو قطع کرد.. بچه ها با دست برام شعر میخوندن و من با خوشحالی
همراهیشون میکردم.. شیما با کیک گرد شکلاتی رنگی اومد توی پذیرایی و گذاشتش جلوم.. با
شوق دستامو به هم کوبیدم.. وای که چقدر عاشق کیک شکلاتی بودم… روی کیک با خامه ی
سفید نوشته بودن هستی جان تولدت مبارک
با شوق همه شونو بوسیدم … واقعا من رو سوپرایز کرده بودن…
بهترین دوستای دنیا بودن…
رویا برام شمع های   و   رو گذاشت روی کیک و گفت : آرزو یادت نره ها.. بهشون لبخند زدم…
چشمامو بستم و مثل هر سال تو دلم پارسا رو از خدا خواستم و شمع ها رو فوت کردم.. اونشب
یکی از بهترین شبای عمرم درکنار دوستای خوبم بود.. ساعت طرفای یازده بود که به خونه
برگشتم.. کامران برادرم که دوسال از خودم بزرگتر بود روی کاناپه دراز کشیده بود و از یکی از
کانالهای ماهواره درحال نگاه کردن یه فیلم سینمایی به زبان اصلی بود.. کادوهامو کنار در
گذاشتم و پاورچین پاورچین رفتم سمتش….
خم شدم و محکم گونه شو بوسیدم و گفتم : سلام عشق آجی
سرشو بلند کرد و نگام کرد و گفت : –سلام… همیشه به گشت.. خوش گذشت؟ کنارش روی مبل
نشستم و گفتم : -عاااالی بود.. خیلی خوب.. بعدم یه خلاصه از کارهایی که کرده بودیم براش
گفتم.. کامران بهترین برادر دنیا بود.. خیلی باهم جور بودیم و از بیشتر کارهای هم خبر داشتیم..
کامران کلا بیخیال فیلم شده بود و با من حرف میزد..
مامان از پشت سرم صدام کرد و گفت : بالاخره اومدی…خوب بود؟
نگاهش کردم و گفتم : سلام مامان.. بله خیلی خوب بود. بابا کجاست
مامان همونطور که میرفت سمت اتاقشون گفت : خسته بود خوابید.. خیلی هم منتظرت بود.شمام
خیلی بیدار نمونید برید بخوابید .
مامان که رفت تو اتاق منم رفتم تو اتاقم تا لباسامو عوض کنم.. بعد از عوض کردن لباسم نگاهی
به هیکل باربیم انداختم و لبخند زدم… با این هیکل هنوزم ترس از چاقی داشتم و میشه گفت
تقریبا هیچی نمیخوردم.. دراز کشیدم روی تختم و با گوشیم مشغول دیدن فیلم هایی شدم که
گرفته بودیم.. من هستی..    ساله.. یه برادر بزرگتر از خودم به اسم کامران دارم که واقعا
عاشقشم.. پدرم…. نمونه ترین مردی که توی زندگیم وجود داره…
و مادرم…همدم من و یه فرشته….
گوشیم رو که قفل شده بود رو باز کردم.. مشغول اس ام اس دادن به دوستم بودم که کامران بدون
در زدن اومد تو اتاق و گفت : –هستی خیلی گشنمه.. پایه هستی؟
لبخند زدم و گفتم : -فقط یه تیکه رو هستم .
قیافه ش توهم رفت و گفت : کشتی ما رو با این رژیمت…
و بعدم در اتاقو بست و رفت…
این یکی از کارهای همیشگی من و کامران بود.. وقتایی که هوس میکردیم دور از چشم مادرمون
و قایمکی غذا سفارش میدادیم و تو تاریکی اتاقمون میخوردیم… عجیب هم میچسبید…
نیم ساعتی گذشت که در اتاقم آروم باز شد و کامران با لباس های بیرونش اومد تو و یه پیتزا و
دوتا سیب زمینی که خریده بود رو گذاشت رو زمین و آروم گفت : بیا بزن به بدن.. تا نشستم رو
به روش یکی از سیب زمینی ها رو سمتم هل داد و گفت :
— بیا برات یکی گرفتم که به پیتزای من دست درازی نکنی
خندیدم و بی حرف مشغول شدم.. به چهره ی برادرم نگاه کردم.. ابروهای پُر و کشیده مشکی…
چشمای مشکی و موهای مشکی که همیشه به سمت بالا ژل زده بودن.. دانشجوی رشته مهندسی
شیمی بود و بسیار درسخون.. انگشت سُسیش رو مالید به نوک دماغم و گفت : من غذام هضم
شد..بخورش دیگه.. چقد قر میای
و بعدم جعبه پیتزا و سیب زمینید رو برداشت و منتظر من شد تا بخورمش و از خونه بیرون ببره
تا فردا یه وقت مامان نبینه …
عاشق همین کارامون بودم
آهنگ شادی با صدای بلند پخش میشد و این نشون میداد که کامران هنوز خونه ست.. دستمو
روی میز کنار تختم کشیدم تا گوشیمو پیدا کنم … بعد از پیدا کردن گوشیم به ساعتش نگاه
کردم…
ده و نیم بود.. بلند شدم و پتوی مسافرتی قرمز و صورتیمو که دورم پیچیده بود رو روی تخت
پرت کردم و بدون توجه به موهای شلخته م از اتاقم بیرون رفتم و گفتم :
-کامران کم کن یکم اینو دیگه… عروسیه مگه؟؟؟ مامان به جای اون گفت : علیک سلام.. صبحتم
بخیر.. برو صورتتو بشور بیا یه چیزی بخور
همونطور که میرفتم سمت حموم تا صورتم رو توی روشویی بشورم گفتم : -من کی صبحانه
خوردم؟ الانم نمیخوام .. ممنون
هول هولکی چند تا مشت آب به صورتم پاشیدم و با حوله صورتمو خشک کردم…
مسواک زدم و رفتم پیش کامران
مامان مثل همیشه یه سینی که یه لیوان چایی شیرین و چند تا تکه نون و پنیر برام گذاشت روی
میز و تاکید کرد که بخورم حتما.. اما دو لقمه بیشتر نتونستم بخورم و بقیه ش رو کامران نوشِ

دانلود رمان مرغ اسیر | اندروید apk ، آیفون pdf ، epub و موبایل

جهت جبران هزینه ها بعد از پرداخت مبلغ 2000 تومان لینک دانلود مستقیم به نمایش در میاد

پرداخت آنلاین و دانلود

مطلب مورد نظر خود را نیافته‌اید؟

۹ بازدید ۹۶/۰۳/۲۵

مدیر

سایت تفریحی فان کده...
ما را در سایت سایت تفریحی فان کده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : میلاد بازدید : 460 تاريخ : جمعه 26 خرداد 1396 ساعت: 3:50

خبرنامه